شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

ماه پرشکوه من

جمعه ی من و تو

بابا نوید چهارشنبه با دوستاش رفته بود شمال و من و تو تنها بودیم که جمعه قرار شد عزیزم ها بیان خونمون و تو کلی باهاشون خوش گذروندی بعد رفتیم یه جایی که باز اسمش یادم رفت قوچک موچک داشت که بلال خوردی خیلی خوشت اومده بود بماند که کفشت هم انداختی توی آش رشته و کلی آبروی من بردی ...
8 خرداد 1390

دیدن مامی و زوزو و بابا رضا و عمو صادق و سوسن و عمو کامی و غزال

بالاخره پس از یک هفته از اینکه مهد رفتی پنجشنبه رفتیم خونه مامی و تو از توی حیاط صداش می زدی مامی من اومدما اشک توی چشمام جمع شده بود ولی خودم کنترل کردم خیلی زیاد و تو همه عزیزانت را که هر روز می دیدی پس از یک هفته دیدی از اونجا هم رفتیم خونه زوزو و دل آرام و نگار ونیکو و نگین و خاله نسیم و مینو جون و دایی محمد و پدرجون و مادرجون دیدی کلی بهت خوش گذشت ...
8 خرداد 1390

مهد کودک

فرشته آسمانی من دیگه زمان اون رسیده بود که باید مهد می رفتی آخه مامی باید بره پیش دایی علی و بهتر بود قبل از رفتن مامی تو کمی به مهد عادت کنی. دو هفته ای که از اداره می اومدم می بردم مهدهای مختلف و خانه اسباب بازی که تو دوستشون نداشتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم منم دیگه خیلی درمونده شده بودم و به خدا توکل کردم داشتیم با هممی رفتیم قمقه بخرم برات که مهد زورق دیدی و گفتی اینجا مامان مونا مطب دکتر گفتم نه مهد کودک رغبت دااشتی بری داخل چون درش آبی بود و توکه عاشق این رنگی به هر حال هر روز بعدازظهر  من و تو اونجا بودیم و تو با حضور من بازی می کردی ولی از اول خرداد که باید به طور جدی می رفتی گریه می کردی من هم سه روز مرخصی گرفتم  تا...
8 خرداد 1390
1